دردونه ی من:آراددردونه ی من:آراد، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره
ویهان کوچولوویهان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
خودم که دنیا باشمخودم که دنیا باشم، تا این لحظه: 22 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

♥.Arad.♥♥&♥♥.Vihan.♥

همینو کم داشتیم......

آقا آراد ما دیگه به جایی رسیده که قلیونم میکشه؟؟؟!!! خدا میدونه فردا پس فردا باید چه چیزایی ازت ببینیم فدات شم                                  خیلی دوست دارم خوشگلم ...
26 تير 1393

تپلوی من توی اتاق نامزد خاله سانازش.

مامان آراد بهش میگه خودشیفته فراوانی آخه همش به خودش نگاه میکنه و ذوق میکنه چرا اینجوری نگاه میکنی فدات شم؟؟؟ آراد دخمروووووووووووو امیــــــدوارمـــــــــــــ هیـــــــــچوقتــــــ فرامــــوش نکنـــی کــــــــه آجـــــی دنیا خیــــلــــی دوســـتـــــ دارهــــ ...
22 تير 1393

تولد....

سه تا عکسم از تولد این دوتا آقا کوچولو {آراد و ویهان جون} که حدودا یک ماه پیش براشون جشن تولد گرفته بودن گذاشتم درسته الان خیلی ازش گذشته ولی خوب نمیشد دیگه......... امیدوارم از عکسا خوشتون بیاد!!! مثل همیشه منتظر کامنتای قشنگتون هستم........ ...
21 تير 1393

مریضی آراد کوچولو

سلام به همگی.امیدوارم حالتون خوب باشه. آراد کوچولوی ما فعلا مریضه و امیدوارم زودی خوب شه. چند روز پیش این شازده کوچولوی مارو برده بودن پیش دکتر که معاینش کنه و بهش دارو بده.وقتی رفتن توی مطب دکتر چند دقیقه ای این آقا کوچولوی ما رو نشونده روی پاهاش و باهاش بازی کرده و چندتا عکس خوشگل ازش گرفته و گفته که میخوام ببرم نشون خونوادم بدم.مامان آراد که میشه دختر خاله من به آقای دکتر گفته که لطفا معاینش کنین و براش دارو بنویسین ولی انگار که نه انگار.خلاصه هرکاری خواسته باهاش کرده به غیر از اینکه معاینش کنه.جیگر منم که اصلا سرحال نیست........ ما هم ماجراها داریم با این دکترای کشورمونااااااااااا امیدوارم آرادم زودی خوب شه...... ...
21 خرداد 1393

رادین....

اینم یکی از عکسای بچگی های رادین جونمه که البته الان کلی تغییر کرده. ...
12 خرداد 1393

یه اتفاق بد.....

یه سلام دیگه.... اگه بدونین دیشب چه اتفاق بدی افتاد...!! امیدوارم هیچوقت هیچوقت اون اتفاق تکرار نشه... آخه ما دیشب خونه ی دایی جونم بودیم و همگی تازه از بهشت زهرا{ص} برگشته بودیم،که یه دفعه صدای جیغ و داد بلند شد.... همه بدو بدو رفتن سمت در حیاط دیدن که نوه ی داییم از سه چرخه افتاده و سرش خورده توی در حیاط... نمیدونین چه غوغایی شده بود اون لحظه.... خون از سر و گردن رادین جونم{همون نوه ی داییم}مثل چشمه میریخت و ما هم داشتیم گریه میکردیم. دویدیم رفتیم توی کوچه و از شانس خوبمون یکی از فامیلا توی کوچه بود که خدارو شکر اون چند نفرو سوار کرد برد بیمارستان و ما هم که سریع و سیر زنگ زدیم به شوهرخالم گفتیم که بیاد ...
9 خرداد 1393

عشقم اومده خونمون.

وایییییی..... نمیدونین چقدر خوشحالم. همونروزی که گفتم دعا کنین جیگر من بیاد خونمون،شبش ساعت ده اومدن خونمون. خیلی خوشحالم........... دارم بال درمیارم. ...
9 خرداد 1393