یه اتفاق بد.....
یه سلام دیگه....
اگه بدونین دیشب چه اتفاق بدی افتاد...!!
امیدوارم هیچوقت هیچوقت اون اتفاق تکرار نشه...
آخه ما دیشب خونه ی دایی جونم بودیم و همگی تازه از بهشت زهرا{ص} برگشته بودیم،که یه دفعه صدای جیغ و داد بلند شد....
همه بدو بدو رفتن سمت در حیاط دیدن که نوه ی داییم از سه چرخه افتاده و سرش خورده توی در حیاط...
نمیدونین چه غوغایی شده بود اون لحظه....
خون از سر و گردن رادین جونم{همون نوه ی داییم}مثل چشمه میریخت و ما هم داشتیم گریه میکردیم.
دویدیم رفتیم توی کوچه و از شانس خوبمون یکی از فامیلا توی کوچه بود که خدارو شکر اون چند نفرو سوار کرد برد بیمارستان و ما هم که سریع و سیر زنگ زدیم به شوهرخالم گفتیم که بیاد ماهارو ببره پیششون.
خدا رو شکر به خیر گذشت.اما سه قسمت از سرش شکسته بود که فقط یه قسمتشو بخیه کردن.چون مامان بزرگش نزاشت بقیشو بخیه کنن آخه بچه طاقت نداره.....
امیدوارم رادین جون خیلی زود خوب بشه و دیگه از این اتفاقای بد براش نیفته.....
{آمین}